سالن بیمارستان- جلوی اتاق عمل
مرد جوانی که آروم و قرار نداره، تو راهروی بیمارستان راه میره و هی ساعتش رو نگاه میکنه
ساعت 7 صبح
-مرد جوان: مادر
-مادر: جون دلم
-م ج: پس چرا خبری نیس؟
-مادر: آروم باش پسرم، بشین و به خدا توکل کن
-م ج: نمیتونم، دست خودم نیس نگرانم
سکوت و اضطراب و نگرانی در جلوی اتاق عمل حاکم بود
حتی فرشته ها هم نگران بودند و اضطراب داشتند
اون موقع تنها کسی که بیخیال و از همه جا بی خبر خوابیده بود من بودم :دی
یه لحظه در اتاق عمل باز شد و سکوت شکست
خانم پرستار بود که از اتاق عمل بیرون اومد
مرد سمت پرستار دوید
خانم پرستار چه خبر؟
-پرستار: فعلاً خبری نیس، فقط نگران نباشید و منتظر بمونید
و باز هم تنها صدایی که میومد صدای پای مرد بود
-مادر: پسرم ساعت چنده؟
-م ج: ساعتش رو نگاه میکنه و با کمی مکث و کشیدن یه آه (7:30)
و ناگهان همین لحظه در اتاق عمل باز شد و خانم دکتر بیرون اومد
مرد همراه با مادرش دویدن سمت دکتر
دکتر قبل اینکه اونا چیزی بگند با لبخند معنی داری که رو لباش بود گفت:
بهتون تبریک میگم بچه به دنیا اومد، هم مادر و هم نوزاد هر دو سالمن
مرد و مادرش از خوشحالی زبونشون بند اومد بود
دکتر که در حال برگشت به اتاق عمل بود گفت:
راستی بچتون یه فرشته کوچولوی خوشگله
فرشته ها حق داشتند که نگران باشند، خبری که شنیده بودند درست بود
خبر اینکه قراره یه فرشته به دنیا بیاد که تو خوشگلی دست همه فرشته ها رو از پشت میبنده
و میشه خوشگلترین فرشته ی روی زمین
و من همچنان خوابم و از این میلاد خجسته بی خبر
دوستان واسه اینکه هم ببینید من کی از خواب بیدار شدم و هم اینکه اون روز چه تاریخی بود و اسم اون فرشته کوچمولوی خوشمل رو چی گذاشتن ادامه ی مطلب رو بخونید